روزی فیلسوفی آلمانی که به بدبینی مشهور بود، کتابی در باب بررسی مسئله ی ))خوشبختی(( نوشت که شامل توصیه های بسیارحکیمانهای برای در پیش گرفتن یک زندگی سعادتمندانه بود. بسیاری از نویسندگان، او را پیش از نیچه و فروید، بنیانگذار روانشناسی مدرن میدانند. او کسی نیست جز آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم که به (فیلسوف بدبین) نیز معروف است. این شهرت از آنجا ناشی شده است که او معتقد بود ((تفکر، آگاهی و عقل، جوهر اصلی انسان نیست.)) از نظر شوپنهاور عقل و شعور فقط لایهی سطحی وجود ما را تشکیل میدهند و در واقع، افکار ما از عمق وجود و تحت تأثیر (انگیزه ها) و (خواهشهای) ما به وجود میآیند. این نگرش، اساس ایدهای است که روانشناسی فروید بر آن بنا شده است، اینکه تمام رفتارهای ما تحت تأثیر نیروی غریزهی ما و کنشهای نیازمند کشف است. شوپنهاور معتقد است که سه عامل، سرنوشت انسانها را رقم خواهدزد :
_ آنچه هستیم: یعنی شخصیت کلی آدمی که شامل سلامت، نیرو، زیبایی، نوع مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات است؛
_ آنچه داریم: مالکیت و داراییهایی از هر نوع؛
_ آنچه مینماییم: یعنی چیزی که در نظر دیگران هستیم. تصویری که دیگران از ما دارند. عقیدهی دیگران دربارهی ما که به آبرو، مقام و شهرت تقسیم میشود
او همچنین معتقد است که بیشترین میزان اثرگذاری را، اولین عامل، یعنی (آنچه هستیم) در خوشبختیمان دارد. تفاوت درمورد (آنچه هستیم)، تفاوتهایی است که طبیعت میان انسانها ایجاد کرده و به همین دلیل تأثیر آنها بر خوشبختی یا شوربختی انسان عمیقتر و اساسیتر از تأثیر تفاوتهایی است که توسط خود انسانها تعیین میشوند. حال میرویم بر سر مزلو و هرم ابداعی او! نیم قرن پیش، اگر پیش روانکاو یا روانشناسی میرفتید و میگفتید که درِد من، ظرفیتهای استفاده نشده است و فکر میکنم میتوانم چیزی فراتر از امروز خود باشم، آنها حرف چندانی برای شما نداشتند. روانشناسان و روانکاوان، متخصص درمان بیماریها بودند و اینکه هنوز استعدادها و ظرفیتهای شما شکوفا نشده، یک بیماری محسوب نمیشد. فراموش نکنیم که سلیگمن، سی سال پس از فوت مزلو، هنوز جامعهی روانشناسان را به انتقاد میگیرد و میگوید که ما بیش از هر چیز، در جستجوی شفای بیماران هستیم تا بهبود وضعیت انسانهای سالم. با توجه به این قرائن است که میتوانیم پیشرو بودن اندیشهی مزلو را بهتر بفهمیم و درک کنیم که چقدر این مهم را، در انظار عموم شاخص کرد. تأکید مزلو و هرمش، بر اینکه نیاز به رشد، در بالاترین سطح نیاز واقع شده را میباید جدی گرفت و نگران ظرفیتهای شکوفانشدهی انسانها بود. چراکه بزرگان همواره خوشبختی را در درونیات، توانمندی و ظرفیتهایی میدانند که انسان در ناخودآگاه خود آن را تلنبار کرده و هرگز نمیداند که چقدر میتواند مفید باشد!